وینچستر مگنوم ۴۴
نویسنده:
محمد خدادادی طاقانکی
امتیاز دهید
مجموعه چند داستان بلند راجع به سینما رکس آبادان،جنگ و انقلاب
از داستان رکس:
خرداد پنجاه و هفت دو ماهی میشد از سربازی برگشته بودم. ساعت ده صبح از خونه میزدم بیرون و تو خیابون شاپور آبادان و همون حوالی پلاس میشدم تا آخر شب. وقتی جایی اتراق می کردم تکون دادنم فقط درید قدرتِ پروردگار بود. میرفتم پیش رفیقم بهنام که تازه تو گارد شرکت نفت استخدام شده بود و کار قشنگی داشت. از خودروها و آدمایی که قصد ورود به محوطه پالایشگاه رو داشتن سوال میکرد کجا تشریف میبرید؟ و بعد راه بند را میبرد بالا و همه گاز ماشینشونو به سرعت به Ferrari میگرفتن میرفتن تو. یعنی اگر یه نفر قصد داشت با دینامیت تمام پالایشگاه رو هم ببره بالا براش خیالی نبود. شام و ناهار هم با او می خوردم. در مورد سفر به برزیل داشتیم برنامه ریزی میکردیم. تمام جیک و پوکش رو در آورده بودیم. ویزای برزیل، نتایج بازیهای تیم صنعت نفت، نگاه کردن به ملت و سیگار همش همین بود. زندگیه بی خودی بود من عاشق یه دختر دبیرستانی شده که بودم خونشون بوارده بود و پدرش تو شرکت نفت مدیر عملیات بود. راست و و دروغش با مرجان. هیچوقت نمیشه فهمید حرفی که یه دختر بهت میزنه راسته یا لاف. اولین بار ابتدای خیابون شاپور، بعد از نود کیلومتر تعقیب و گریز با یه لحن افتضاح که بهیچوجه قابله شنیدن نبود، گفتم: میشه لب شط ببینمتون؟ مثه اینکه داشتم تلفنی باش حرف میزدم. خب داری میبینیش دیگه رفیق. مرجان -اسمِ خوبی داشت به خدا- برگشت و گفت: بله؟ مردم همیشه چیزی رو که باید همون بار اول ،بشنون خوب متوجه نمیشن و آدم رو مریض میکنن. اگه چیزی نمی گفت رودار میشدم و میتونستم پرحرفی کنم و مثه یه یوزپلنگ تا بلژیک پشت سرش یورتمه برم. ولی همون کلمه سه حرفیه سئوالی کارم رو ساخت. رفتم تو فاز بزدلیه محض این هم از شانس من بود به تور په حواس پرت خوشگل خورده بودم...
بیشتر
از داستان رکس:
خرداد پنجاه و هفت دو ماهی میشد از سربازی برگشته بودم. ساعت ده صبح از خونه میزدم بیرون و تو خیابون شاپور آبادان و همون حوالی پلاس میشدم تا آخر شب. وقتی جایی اتراق می کردم تکون دادنم فقط درید قدرتِ پروردگار بود. میرفتم پیش رفیقم بهنام که تازه تو گارد شرکت نفت استخدام شده بود و کار قشنگی داشت. از خودروها و آدمایی که قصد ورود به محوطه پالایشگاه رو داشتن سوال میکرد کجا تشریف میبرید؟ و بعد راه بند را میبرد بالا و همه گاز ماشینشونو به سرعت به Ferrari میگرفتن میرفتن تو. یعنی اگر یه نفر قصد داشت با دینامیت تمام پالایشگاه رو هم ببره بالا براش خیالی نبود. شام و ناهار هم با او می خوردم. در مورد سفر به برزیل داشتیم برنامه ریزی میکردیم. تمام جیک و پوکش رو در آورده بودیم. ویزای برزیل، نتایج بازیهای تیم صنعت نفت، نگاه کردن به ملت و سیگار همش همین بود. زندگیه بی خودی بود من عاشق یه دختر دبیرستانی شده که بودم خونشون بوارده بود و پدرش تو شرکت نفت مدیر عملیات بود. راست و و دروغش با مرجان. هیچوقت نمیشه فهمید حرفی که یه دختر بهت میزنه راسته یا لاف. اولین بار ابتدای خیابون شاپور، بعد از نود کیلومتر تعقیب و گریز با یه لحن افتضاح که بهیچوجه قابله شنیدن نبود، گفتم: میشه لب شط ببینمتون؟ مثه اینکه داشتم تلفنی باش حرف میزدم. خب داری میبینیش دیگه رفیق. مرجان -اسمِ خوبی داشت به خدا- برگشت و گفت: بله؟ مردم همیشه چیزی رو که باید همون بار اول ،بشنون خوب متوجه نمیشن و آدم رو مریض میکنن. اگه چیزی نمی گفت رودار میشدم و میتونستم پرحرفی کنم و مثه یه یوزپلنگ تا بلژیک پشت سرش یورتمه برم. ولی همون کلمه سه حرفیه سئوالی کارم رو ساخت. رفتم تو فاز بزدلیه محض این هم از شانس من بود به تور په حواس پرت خوشگل خورده بودم...
آپلود شده توسط:
mk4613
1402/06/15
دیدگاههای کتاب الکترونیکی وینچستر مگنوم ۴۴